داستان ویــتــامـیـن بـــوک
باشه مراقبم
آره حواسم به کیف پولمم هست …
باد محکم درب خونه رو بست و راهی شدم .
بین مسیر دوباره چک کردم که پولهایی که با زحمت جمع کرده بودم بودم ، توی کیفم باشه و جا نگذاشته باشم.
خوشحال بودم که قراره برای اولین بار برای درسی که خیلی برام سخت بود و هیچوقت نمیفهمیدمش یه کتاب بخرم
اما چه کتابی بهتره ؟؟! خودم هم نمیدونم …
حالا بذار برسم یه کاریش میکنم، حتما صاحب کتابفروشی بلده دیگه!
اصلا مگه فرق داره که چه کتابی بخری؟
همهی کتابا مثل هم هستن، مهم اینه که خودت خوب بخونی.
رسیدم کتابفروشی
+ آقا ببخشید آقا !
فروشنده که سرش شلوغ بود، نگاهش رو از مشتری قبلی گرفت و چشمش رو به من دوخت
– بله بفرمایید
+آقا برای درس عربی کتاب کمک درسی چی دارید ؟
فروشنده همینطور که با مشتری قبلیش صحبت میکرد، رفت و از بین کتابای مختلف یه کتاب قطور رو گذاشت جلوم و گفت:
– این کتاب پرفروشترین کتاب عربیه !
+ من عربیم ضعیفهها، مطمئن باشم که این خوبه؟!
+این جلدش چرا اینجوریه؟
ظاهر کتاب اصلا جذبم نکرده بود و الکی کتاب رو ورق میزدم و به کنایه از این سوالات میپرسیدم
کتابفروش حواسش به من نبود و انگار از چشمای من خونده بود که من قراره اذیت کنم و آخرش هم دست خالی برم
دوباره تکرار کردم:
+ این چرا جلدش مثل زمان سلجوقیانه !!
یه خریدار که خودش دانشاموز هم بود زیر لب گفت :
درس خون نیستی وگرنه با جلدش کاری نداشتی!!!
به روی خودم نیاوردم و دوباره نگاهم رو به جلد کتاب دوختم و دنبال اسم نویسنده گشتم.
اسم نویسنده رو پیدا کردم اما تا حالا به گوشم نخورده بود!
کم کم یه چیزی توی دلم گفت که حتما این کتاب روی دستش مونده و میخواد یه جوری ردش کنه که بره
کتاب رو که گذاشتم روی میز ، نگاهم رو بین کتابایی که توی قفسه جا خوش کرده بودن میچرخوندم که چشمم به چشم فروشنده افتاد و با حالتی که انگار باید زود بخرم و برم بهم نگاه میکرد. گفتم :
+ از این کتاب خوشم نیومده
– مولفش خیلی معروفه و کتاب خوبی هم هست، هرطور صلاح میدونی….
بلاتکلیفی عجیبی به جونم افتاد
چکار کنم؟! همینو بگیرم یا نه؟!
ولش کن
من که نمیدونم این کتاب خوبه یا نه، بذار از بین کتابای معروف انتخاب کنم. دوباره گفتم :
+ آقا ببخشید عربی … دارید ؟
فروشنده که از بلاتکلیفی من بدش اومده بود گفت :
– بله داریم، بفرمایید
خیلی طول نکشید که گفتم :
+ چقدر شد ؟ لطفا حساب کنید
حساب کردم و با نگاه سنگین اون خریدار بدرقه شدم .
روزها گذشت ….
نه تنها در آزمونها پیشرفتی در درس عربی نداشتم، بلکه به منفورترین درس کنکورم تبدیل شد و حتی این فکر به سرم رسید که بیخیال درس عربی بشم .
همون روزهای اول چند صفحه بیشتر نخوندم و الان داره گوشه خونه خاک میخوره.
داستان ما از جایی شروع شد که خودم کتابفروش شدم
هیچوقت بیحوصله نبودم و با تمام مشتریها صحبت میکردم و از تجربه استفاده از کتابهای مختلف از اونها سوال میکردم.
همون روزها فهمیدم که ممکنه یه کتاب بهترین منبع برای یک داوطلب و بدترین منبع برای داوطلب دیگه باشه…
نسخه هرکس متفاوته
شاید یک داوطلب با روزی 4ساعت به رتبه زیر هزار برسه و داوطلب دیگه با روزی 10 ساعت رتبهی قابل توجهی رو کسب نکنه.
تصمیم به تولید محتوا گرفتم و از اینستاگرام شروع کردم .
تنهایی توی اتاق خونه مادربزرگم که ته حیاط یک خونه قدیمی بود کلیپ میساختم.
از استقبال مخاطبین فهمیدم که این مشکل فراگیره و خیلیها درگیر این هستند که چه کتابی بخونند.
کم کم خرید آنلاین رو توی پیج شروع کردیم و الان ویتامین بوک به اینجا رسیده :
- افتتاح یک کتابفروشی در بازار کتاب شهر قم برای مراجعه حضوری مشتریان عزیز
- راهاندازی سایت ویتامین بوک و توسعه اون از سال 1401
- تاسیس کانال اخبار و کتاب کنکور در پیامرسانهای ایتا و تلگرام
- طرح خرید و فروش کتابهای دست دوم کنکور برای سراسر کشور
- رونمایی از دوره جعبه سیاه کنکور و معرفی منابع به داوطلبان در سال 1402
- تاسیس انتشارات باقلوا در سال 1402 و چاپ اولین اثر با عنوان کتاب کنکور پدیا
همهی اینها به لطف حضور و همراهی شما عزیزان شکل گرفته و آرزو میکنیم در این راه پرپیچ و خم، خداوند متعال با نظر رحمت در گسترش خدمات یاریمان دهد .
سید سجاد طباطبایی _ بهار 1403