در بخشی از کتاب دروغگویی روی مبل (Lying on the couch) میخوانید:
ارنست با چاپاستیکهایش تیغهای ماهی کبابی ترش و شیرینش را جدا میکرد که پل به او گفت: «خوب! این تحلیلگر دو تا بیمار داره که اتفاقا با هم دوستای صمیمی هستن… گوش میدی؟» ارنست جلسهی کتابخوانیای در ساکرامنتو داشت و پل هم برای دیدن او با ماشین به آن جا رفته بود. آنها دو طرف میزی در گوشهی بیسترویی چینی نشسته بودند، رستورانی با اردکها و مرغهای کاراملی کبابی. ارنست لباس فرم جلسات کتابخوانیاش را پوشیده بود: یک ژاکت ابریشمی آبی که از زیرش یقهاسکیای نخی پوشیده بود. «معلومه که دارم گوش میدم. تو فکر میکنی من در آن واحد نمیتونم گوش بدم و بخورم؟ دو دوست صمیمی در جلسات روانکاویشون یک تحلیلگر داشتند…»پل ادامه داد: «و یه روز بعد از بازی تنیس یادداشتهایی رو که در مورد تحلیلگرشون نوشته بودن، با هم مقایسه میکنن. اونا که از ژست همه چیزدانی تحلیلگرشون عصبانی شده بودن، برای خودشون یه تفریحی درست میکنن: دو دوست توافق میکنن که یک رؤیای مشترک رو برای تحلیلگرشون تعریف کنن. بنابراین، روز بعد یکی از اونا ساعت هشت رؤیایی رو تعریف میکنه و اون یکی هم ساعت یازده همون رؤیا رو تعریف میکنه. تحلیلگر مثل همیشه با آرامش میگه “جالب نیست؟ امروز این سومین باره که این رؤیا رو میشنوم!”»
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.