در بخشی از کتاب کاش وقتی 20 سالم بود میدانستم میخوانیم:
من فقط در روز اول کلاسم و برای توضیح موضوعاتی که در طول ترم ارائه خواهم داد از اسلایدهای پاورپوینت استفاده میکنم. آخرین نکته بسیار مهم در این اسلایدها این است: «هرگز هیچ فرصتی را برای افسانه شدن از دست ندهید». به آنها میگویم من کار خود را به بهترین شکل انجام میدهم و از آنها هم همین انتظار را دارم. آنها هم بیش از آنچه من یا خودشان تصور کنند، تلاش میکنند و پی در پی سطح خود را بالاتر میبرند.این پیام گیرایی دارد و هر کسی فقط منتظر است این دستورالعمل را بگیرد. اما در بیشتر مواقع، ما تشویق میشویم که قانع بمانیم. تشویقمان میکنند که حداقل کار ممکن را انجام دهیم و صرفا مقتضیات را برآورده کنیم. برای مثال، استادان همیشه مشخص میکنند که برای امتحان چه چیزهایی را بخوانیم و سوال کلیشهای و همیشگی دانشجوها از استادها هم این است: «استاد، این هم در امتحان میآید؟»همواره دانشجویان تشویق شدهاند که کاری را انجام دهند که حداقل نمره را بگیرند. این اتفاق در محل کار هم میافتد؛ رئیس، اهداف و معیارهای مشخصی را برای گرفتن پاداش و ترفیع برای کارمندان خود تعریف میکند. اما اتفاقات جالب زمانی رخ میدهند که این سقف انتظارات برداشته شود.به نظر من محرک برداشتن این سقف در درون همه ما وجود دارد. اشخاصی که محدودیتهای فرضی را از میان برمیدارند به نتایج فوقالعادهای میرسند. افسانهای شدن مستلزم آن است که تصمیم بگیریم همیشه فراتر از حد انتظار پیش برویم. استیو گرتی، یکی از دانشجویان سابق و کارآفرینان فعلی، به همکارانش میگوید اگر هر روز انتخابهای کوچک خود را عاقلانه انجام دهند، درست مانند این است که هر روز پولی پسانداز میکنند؛ اثرات این تغییرات کوچک تشدید میشود و به مرور زمان نتایج فوقالعادهای به بار میآورد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.