خلاصه داستان کتاب به امید دل بستمدر پسِ دورنمایِ بیرحم یک بیمارستان، من به پسرکی جذاب با چشمهایی به رنگ خورشید دل بستم که در آن ویرانه به تنها دلخوشیام تبدیل شد. همین کافی بود تا درست در زمانیکه مقابل چشمهایم جان خود را گرفت، روحم متلاشی شود. از آن روز، سوگند خوردم دیگر به کسی دل نبندم، به جز سه نفر.پیش از آنکه فرشتهی مرگ به سراغم بیاید، من و همراهانم در حال برنامهریزی آخرین سرقت خود هستیم. فراری بزرگ که ما را از شر والدین آزاردهنده، کمبودهایمان، و حقیقت تلخ بیماریهایمان خلاص میکند. حالا اگر روزی یک نفر دیگر از آن درب ورودی داخل بیاید چه میشود؟ دخترکی به جمع ما بپیوندد و با لبخند شیطنتآمیزش من را از حرف زدن عاجز کند؟ چه میشود اگر یکبار دیگر خورشید را در چشمهایش ببینم، و با اینکه میترسم دوباره کسی را از دست بدهم، عاشقش شوم؟بخشی از متن کتاب به امید دل بستمحقیقت این است که من به هیچ عنوان از شب نمیترسم. من در شب زندگی میکنم. چشمهایت کمکم به شب عادت میکنند. دستهایت به اینکه بوسیده نشوند عادت میکنند و قلبت بیحس میشود و همانطور هم میماند. شب آنطور که فکر میکنم دشمن من نیست. وقتی خورشیدت خاموش میشود، ناخودآگاه شب از راه میرسد.
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.